این مقاله ادعای معرفی بزرگترین کارگردانهای مولف و برجسته تاریخ سینما را ندارد بلکه تلاشی است در جهت معرفی ۱۰ نفر از جمع کثیری از بزرگان تاریخ سینما.
گروه فرهنگ و هنر: این مقاله ادعای معرفی بزرگترین کارگردانهای مولف و برجسته تاریخ سینما را ندارد بلکه تلاشی است در جهت معرفی ۱۰ نفر از جمع کثیری از بزرگان تاریخ سینما.
به گزارش بولتن نیوز به نقل از دیجیکالا مگ، از سوی دیگر شاید غیرمنصفانه باشد که اعتبار یک اثر هنری را به شکلی تمام و کمال صرفا به کارگردان آن ببخشیم و موفقیت آثار بزرگ را که مدیون تلاش دهها و گاهی صدها نفر است در یک نام خلاصه کنیم. با این وجود چهرههای شاخص حوزه کارگردانی هنرمندانی هستند که میدانند چگونه بهترین همکاران را برگزینند، چطور از عوامل بهترین عملکرد را بگیرند و در نهایت به شکلی ویژه امضای شخصی خود را پای اثر به ثبت رسانند.
کارگردانهای مولف که یک جهان یکپارچه با ویژگیهای فرمی و مضمونی منحصر به فرد و برجسته دارند به قدمت تاریخ سینما در عرضه هنر حضور داشتهاند. از همان آغاز کسانی چون ژرژ ملییس و دی. دبلیو. گریفیث، بزرگانی چون اورسن ولز و ژان لوک گدار و فیلمسازان جدیدتری چون پل توماس اندرسون یا ترنس مالیک را میتوان در میان این چهرههای شاخص دستهبندی کرد.
در ادامه به معرفی ۱۰ کارگردان مولف و شاخص تاریخ سینما میپردازیم که ساخت آثار هنری بزرگی را در کارنامه خود دارند.
۱- اینگمار برگمان (Ingmar Bergman)
اینگمار برگمان میگوید:«گاهی اوقات وقتی خواب میبینم، با خود فکر میکنم این خواب را به خاطر میسپارم و یک فیلم از آن میسازم. این یک جور بیماری شغلی است». این نقل قول از برگمان بهتر از هر چیز دیگر اصول کاری این کارگردان را توضیح میدهد؛ او یک رویاپرداز بود. اما این نقل قول یک سوال بزرگتر را هم مطرح میکند. آیا برگمان هنگام خواب قادر بود رویاهایش را کنترل کند؟ وقتی فیلمهای او را تماشا میکنید در نگاه اول به نظر میرسد که برگمان در حال تبدیل افکار ناخودآگاه خود به فیلم است. فیلمهای او به وضوح با خود خاصیتی رویایی بههمراه دارند که مانند مه روی آنها را پوشانده است.
برگمان میگوید نمایشنامه «یک نمایش رویایی» اثر آوگوست استریندبری نگاشته شده در سال ۱۹۰۱ میلادی برای او الهامبخش ایدههایی کلیدی بوده است. ایدههایی چون ترسهای عمیق وجودی، تشویشهای جنسی و دیدارهای شیطانی. استریندبری، یک نمایش رویایی را بعد از تحمل یک بیماری روحی عمیق نوشت. این اثر به دلیل پیروی از منطقی رویاگون و نزدیکی به روانشناسی مدرن فرویدی مورد تحسین قرار گرفت. در واقع فیلمهای برگمان میکوشند چنین نوعی از ابهام را ارایه کنند؛ نوعی کالبدشکافی مجذوبکننده میان رویاها، واقعیت و روانشناسی و اینکه چگونه هر کدام از این وجوه میتوانند با دیگری در هم تنیده باشند.
به گفته اینگمار برگمان هیچ هنر دیگری، نه شعر و نه نقاشی نمیتواند کیفیت خاصی را که رویا دارد به خوبی مدیوم سینما بیان کند. در یک رویا هیچ زمان و مکانی وجود ندارد و سینما نیز به شکلی منحصر به فرد به ابزارهایی مجهز است که میتواند ادراک تماشاگران از زمان و مکان را تغییر دهد. یک زاویه خاص و نهچندان معمول دوربین، یک برش ناگهانی تصویر، یک صدای غیرمنتظره از جمله ابزارهای سادهایاند که سینما را به قدرت و کیفیت کنونی رسانده. در واقع اصول بسیار ابتدایی فیلمسازی این سرنخ را به ما میدهد که آنچه در حال تماشای آن هستیم نمیتواند واقعیت داشته باشد و در عین حال نمیتوانیم به تمامی از آن صرفنظر کنیم. حالتی بسیار نزدیک به رویا.
وقتی فیلمهایی چون «پرسونا»، «فریادها و نجواها» یا بسیاری دیگر از آثار شاخص برگمان را تماشا میکنید به روشنی درمییابید که برگمان در فلسفه فیلمسازی خود رویادیدن را به نوعی حالت طبیعی سینما میداند. این فلسفه را در آثار گوناگون برگمان میبینیم: در نبرد میان زندگی و مرگ در فیلم سینمایی «مهر هفتم»، تاملی بر وجود در فیلم «توتفرنگیهای وحشی» و سکوت و ویرانی پلهای ارتباطی بینانسانی در سه گانه «همچون در یک آینه» ، «نور زمستانی» و «سکوت». برگمان یک رویاپرداز است و میتواند از دل همه ما یک رویاپرداز بیرون بکشد.
۲- فدریکو فلینی (Federico Fellini)یکی از حقایق عجیب درباره
فدریکو فلینی مشاهدات و اندیشههایش درباره کارنامه کاری خود است. او احساس میکرد که بیشترین دستاوردهای هنریاش در اوایل دوره کاریاش رخ داده و از جایی به بعد هنرش را رها کرده و به دنبال تاملات شخصیاش رفته است.
فلینی در دوران ابتدایی فعالیتش آثاری واجد عناصر نئورئالیستی همچون
«جاده» را کارگردانی کرد و سپس به تولید آثاری خیالپردازانه برگرفته از زندگی شخصیاش ترکیبشده با مفاهیم روانشناختی پررنگتر از قبل همچون
«زندگی شیرین»،
«هشت و نیم» و
«آمارکورد» روی آورد.
به گفته خود
فلینی هنگامی که طرز فکرش بیشتر به سوی مسیحیت و برخی غرایز انسانی متمرکز شد کیفیت آثارش تنزل یافت. شنیدن این حرف از زبان خود او جالب توجه است اما به باور بسیاری از سینمادوستان ماجرا کاملا برعکس است. خیلیها معتقدند سینمای
فلینی پیچیدهتر و بالغتر شد؛ در واقع بسیاری
فلینی را اساسا با همین آثار
خیالپردازانه میشناسند و معرفی میکنند. اساسا چه چیزی الهامبخشتر از خود فرد و ذهن خیالپرداز او؟
همانطور که اشاره شد
فلینی فعالیت حرفهایاش را در دورهای به شکل جدیتر آغاز کرد که سینمای ایتالیا در تب و تاب موج نئورئالیسم بود. آثار نئورئالیستی او باکیفیتاند اما نمیتوان از این نکته غافل شد که تعهد به واقعیت به نوعی پر و بال هنر
فلینی را بسته بود. اما برگ برنده
فلینی ادراک کامل و دقیق او از قابلیتهای فیلم بود. او تصویر را به هر چیز دیگر ترجیح میداد چرا که معتقد بود تصویر و ویژگیهای اصیل بصری به فیلم آن مزیت رقابتی ویژه را نسبت به فرمهای دیگر میدهد.
فیلمهایی چون
«جاده» و
«شبهای کابیریا» آثار کلاسیک فوقالعادهای هستند که
فلینی در اوایل دوران حرفهای خود کارگردانی کرده است اما کم و بیش حاوی ایدههایی هستند که به نوعی دیگر در آثار بعدی
فدریکو فلینی هم وجود داشته؛ جنگی دائمی میان تن، روح و ذهن. فیلمهای
فلینی به وضوح یا به شکلی پنهانی و غیرمستقیم شامل عناصری از تفکر مسیحی است. مثلا
جاده به گناهانی درباره بدرفتاری و ترک دیگری مربوط است و
زندگی شیرین به طور نمادین به هفت گناه کبیره اشاره دارد. هر کدام ازاین داستانها حول این مفاهیم میچرخند. آثار بعدی او مانند
«ساتیریکون فلینی» به شکل واضحتری با ایدهها و مفاهیم مرتبط با طبیعت گناه سروکار داشت گرچه همه این آثار با افکار شخصی خود کارگردان هم ترکیب شده بودند. در واقع بسیاری از فیلمهای
فلینی توضیح فصلهای زندگی خود او بودند.
زندگی شیرین پرترهای از همان مدل زندگی بود که
فلینی با آن روبرو شده بود.
هشت و نیم یک اثر زندگینامهای است و
آمارکورد انعکاس خاطرات وسیع او از کودکی.
فلینی همانقدر که فیلمساز هنرمندی است، متفکری است درباره غرایز انسانی و مفاهیم مذهبی. در کنار اینها میتوان ادعا کرد که او به نوعی نویسنده زندگی خود نیز بود.
فلینی اساسا انسان عجیبی بود؛ مردی که در هر دورهای از زندگی فراز و نشیبهای مختلف را به تمامی زیست و این زیستن را در آثارش به شدت بازتاب داد.
۳- جان فورد (John Ford)یکبار در مصاحبهای از
اورسن ولز پرسیده شد که کارگردان مورد علاقهاش کیست؟
ولز چنین پاسخ داده بود: من استادان قدیمیتر سینما را ترجیح میدهم. منظورم
جان فورد،
جان فورد و
جان فورد است. اگر
ولز را از بدعتگذاران در زبان سینما بدانیم پس
فورد بدعتگذار بدعتگذاران است. دید
فورد نسبت به غرب آمریکا که در بسیاری از فیلمهایش به چشم میآید، به چهره قطعی هویت ملی آمریکا تبدیل شده؛ در واقع بزرگی و کیفیت هنر او عناصر برجسته زیادی را به سینما و فرهنگ افزوده است.
جان فورد فیلمهای
«آقای لینکلن جوان»،
«خوشههای خشم» و
«دلیجان» را در یک سال ساخته است. این آثار از نظر ژانر، نوع اجرا و لحن با هم بسیار متفاوت هستند. اما مضمون کاری
فورد در این آثار یک شباهت مرکزی دارد؛ پرداختن به یک دوره گذار مهم در فرهنگ آمریکایی. عبور از غرب وحشی تا جنگ داخلی و نهایتا رسیدن به رکود بزرگ.
فورد روشی ساده برای بهتر درک شدن داستانهایش داشت. درحالیکه داستانهای او مقیاس بزرگی داشتند اما همزمان بسیار شخصی بوده و شخصیتهای گیرایی هم داشتند.
فورد با استادی این مقیاس بزرگ را با آن روایت شخصی ترکیب میکرد تا درک مفاهیم داستانی آثارش برای تماشاگر ساده شود. در واقع استادی
فورد را باید در نوع استفاده از تکنیکهایی دانست که در نهایت او را برای بیان و نمایش بینش بزرگ و چشماندازهای وسیعی که داشت یاری میکردند.
مخاطب میتواند در فیلمهای
جان فورد همه چیز را بسیار آسان دنبال کند؛ عبوری ساده از نقطه یک به دو اما در کنار هر داستان یا موقعیت ظاهرا ساده یک سوال اساسی در رابطه با فرهنگ آمریکایی به ذهن متبادر میشود. مثل ارتباط بین سفیدپوستان و بومیان آمریکایی در این دورههای چالشبرانگیز. برای مثال فیلم
جویندگان مفاهیمی در زمینه نژادپرستی را پیش میکشد؛ مسالهای چون توجیه نژادپرستی و حتی نسلکشی در دوران فلاکتبار پس از جنگ داخلی از جمله مفاهیمی بوده که درباره فیلم
جویندگان مورد بحث قرار گرفته است. برخی دیگر از ایدههای
فورد چندان پا به پای جامعه امروز پیشرفت نکردهاند و احتمالا از نگاه امروزی چندان قابل قبول به نظر نرسند اما با این وجود هنوز هم ویژگیهای خاص خود را حفظ کردهاند و به نوعی بحثبرانگیزند.
میگویند زمانی که
وودرو ویلسون رییسجمهور وقت آمریکا فیلم
«تولد یک ملت» اثر
دیوید وارک گریفیث را تماشا کرد گفت: مثل نوشتن تاریخ با نور است و تنها تاسف من این است که همه چیز به شکلی غمبار واقعی است. این جملات درباره
گریفیث گفته شده اما به نظر میرسد میشود درباره
جان فورد هم به شکل دیگری آنها را به کار برد. صرف نظر از این که با ایدههای
فورد همراه باشیم یا نه و آنها را در پرتو دانش و عقاید امروز چطور تفسیر کنیم نمیتوان این نکته را نادیده گرفت که
سینمای فورد همواره نوعی
تاریخنگاری هنری و
بصری نیز به حساب میآید.
۴- آلفرد هیچکاک (Alfred Hitchcock)به نظر میرسد
آلفرد هیچکاک در دهههای گذشته از استعدادهای برجسته دیگر معاصر با خود پیشی گرفته و محبوبیت بیشتری پیدا کرده است.
هیچکاک که در حال حاضر یکی از برجستهترین فیلمسازان همه دورانها در تاریخ سینما در نظر گرفته میشود مخاطبان خود را بیشتر از هر کارگردان دیگری میفهمید و میدانست چگونه با عقل و احساس آنها بازی کند.
ویلیام فریدکین کارگردان آمریکایی زمانی گفت: «وقت خود را در مدرسههای فیلم هدر ندهید و تنها فیلمهای
هیچکاک را تماشا کنید. تکنیکها را یاد خواهید گرفت، حال صرفا باید سبک خاص خود را پیدا کنید. همان کاری که من کردم». باید اعتراف کرد که کارنامه کاری
هیچکاک تقریبا تمام آنچه برای یادگیری فیلمسازی مورد نیاز است را در بر میگیرد و حرف
فریدکین اصلا بیراه نیست.
از
هیچکاک به عنوان
«استاد تعلیق» یاد کردهاند اما این گفته آنچنان منصفانه نیست. تواناییهای
هیچکاک بسیار فراتر از این است که فقط در جهت ترساندن یا در تعلیق نگهداشتن مخاطب به کار رود.
هیچکاک گفته بود میخواهد تماشاگرانش را مانند پیانو بنوازد. او از راههای بسیار اولیه انسانی بهره میگیرد و میتواند تماشاگر را به هر کجا که خودش میخواهد ببرد. این کارگردان برجسته استاد در اختیار گرفتن نبض تماشاگران آثارش است.
بسیاری از مهارتهای او از الهامها، احساسات و خیالات شخصی خودش سرچشمه میگیرد. بسیاری از آنچه درون آثار
هیچکاک نمایش داده میشود را او خود به نوعی احساس کرده است. عمیقترین ترسهای او، عمیقترین نقصهای او و غرایز و خواستههایش.
بخش عمدهای از این حسها را میتوان در فیلمهای او دید. برای مثال در فیلم
«پنجره عقبی» میبینیم که چگونه حریصانه از طریق چشمهای دوربینش به دیگران نگاه میکند یا در فیلمی چون
«سرگیجه» میبینیم که چگونه یک مرد زنی را مجبور میکند به تصویر خیالی او از شبح یک زن بلوند تبدیل شود. یکی از نشانههای نبوغ
هیچکاک ایجاد نوعی توجه ویژه نسبت به خود در بستر آثارش بود. او در تریلر برخی از فیلمهایش حضور داشت و به شیوههای عجیب و غریب در برخی صحنههای آثارش سرک میکشید.
هیچکاک در دورهای زندگی میکرد که کارگردانها عمدتا پشت دوربین بودند و ستارهها در جلوی دوربین جلب توجه میکردند. او با بالا بردن جذابیت معنوی خود این قالب را شکست و به همه فهماند که واقعا چه کیفیت متمایزی دارد. شهرت
هیچکاک به اندازه ستارهای چون
جیمز استوارت عالمگیر شد و امروز جایگاه او حتی بسیار فراتر از این رفته است؛ در واقع امروز
هیچکاک مساوی است با
سینما. تاثیر
هیچکاک آنقدر عمیق است که حتی حالا در شرایطی که سالها از مرگش میگذرد نیز سوژه بحث و گفتوگوهای بسیار است. ساخت چنین آثار بدون تاریخ مصرفی حقیقتا کار یک
استاد واقعی است.
۵- استنلی کوبریک (Stanley Kubrick)استنلی کوبریک سوای آثارش یکی از جذابترین شخصیتهای عالم هنر است و البته که فیلمهای بزرگی را هم کارگردانی کرده. تسلط
استنلی کوبریک بر ابعاد مختلف هنر سینما و شناخت کاملی که نسبت به آثارش داشته باعث شده به شکلی کاملا حسابشده بتواند از هر قاب برای انتقال احساسی که مد نظر دارد استفاده کند؛ در واقع بهرهگیری از جنبههای گوناگون هنر فیلمسازی برای
کوبریک مانند بهرهگیری یک نقاش بزرگ است از قلمموی خود برای کشیدن یک پرتره.
یکی از نشانههای وجود سبک و سیاق شخصی و متمایز در آثار یک کارگردان این است که اگر ندانید کارگردان فیلم چه کسی است با تماشای اثر بتوانید از روی سبک و ویژگیهای بصری، نام کارگردان را حدس بزنید و
کوبریک این خاصیت را دارد.
کوبریک با داشتن میراث یهودی رشد کرد اما به سمت و سوی نگاه متفاوتی پیش رفت گرچه میراث مذهبی نسبتا گستردهای را با خود حمل کرده است. این کارگردان مشهور تاریخ سینما همیشه با مفاهیم بزرگی در جهان سروکار داشته و همین موضوع هم به
کوبریک جذابیت بیشتری میدهد. او در جوانی عکاسی میکرد. این دلمشغولی و تداومش در سالهای بعد باعث توجه بیشتر به جزئیات شد؛ آنچه در ادامه زندگیاش و در فرایند تبدیلشدنش به یک فیلمساز خارقالعاده به او کمک شایانی کرد.
کوبریک با اولین فیلم خود در سال ۱۹۵۶ به نام
«کشتن» شناخته شد و در دهه ۱۹۶۰ میلادی با آثاری چون
«اسپارتاکوس»،
«دکتر استرنجلاو» و
«۲۰۰۱: ادیسه فضایی» مسیر فعالیت حرفهایاش را ادامه داد و به جایگاه رفیعتری رسید. به مرور برای بسیاری از ناظران واضح شد که
کوبریک صرفا نه فقط یک کارگردان بزرگ دیگر بلکه یک نابغه واقعی است که برای بالا بردن سطح هنر به میدان آمده است.
نکته جالب توجه دیگر درباره
کوبریک توانمندی او در ساخت آثاری در ژانرها و حوزههای متفاوت بود. او تاریکترین وجوه درونی بشر را در فیلمهای جنگی خود مثل
«راههای افتخار» و
«غلاف تمامفلزی» نشان داد و با فیلمهایی چون
«اسپارتاکوس» و
«بری لیندون» به روایت تاریخ پرداخت.
کوبریک با
«دکتر استرنجلاو» مخاطب را خنداند و با
«درخشش» ترساند. او با فیلم
«پرتقال کوکی» در ذهن مخاطب پرسشهای گوناگونی درباره خشونت و اصول اخلاقی مطرح کرد و به ما فرصت یک تجربه علمی-تخیلی ناب را در
«۲۰۰۱:ادیسه فضایی» داد. تمام این آثار متفاوت و منحصر به فردند و به ما اسطورهای به نام
کوبریک را میشناسانند که دوستش داریم. با آثار
کوبریک میتوانیم به چیزی فراتر از خودمان برسیم؛ یعنی همان هدف متعالی هنر که تجربه و احساس اموری است که در نهایت از ما انسانی پختهتر و استعلایافته میسازد.